سلاله جونیسلاله جونی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

سلاله جونی نی نیه خوش قدم

آرزویم برای دخمل نازنینم

آرزویم این است نتراود اشک در چشم تو هرگز - مگر ازشوق زیاد نرود لبخند ازعمق نگاهت هرگز و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق آنکه تو را می خواهد و به لبخند تو از خویش رها می گردد و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد... ...
13 مرداد 1392

دخترم یاد قلبت باشد..

دختر نازنینم ، عزیزم.... یاد قلبت باشد یک نفر هست که دنیایش را همه هستی و رویایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده و دلش میخواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد و به یادت هر صبح گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد دوستت داریم در دیاری که تو آنجا باشی بودن آنجا کافیست... آرزوهای دگر،اوج بی انصافیست
13 مرداد 1392

حرف هایی با خدا

گفتم چه قدر احساس تنهایی میکنم گفتی:.....من نزدیکم(بقره آیه 186   و فرشته ای در دلم نهادی   خدایا.....   کمکم کن که نی نی من سالم باشه   نفس مامان شما الان دلت خیلی پاکه و معصومی ... توی شکم مامانی با اون دستای ناز و کوچولوت برای همه ی ما دعا کن برای اونایی که دوست دارن مامان بشن .. برای اونایی که من منتظر نی نی هاشون هستن که ان شا الله سالم و صالح باشن... برای اونایی که نی نیه مریض دارن. . . . . برای خودتم دعا کن که ان شا الله سالم باشی آمین یا الرحم الراحمین   ...
13 مرداد 1392

سفر به علمده نور

نفسم سلام الان میخوام سفرمونو واست کتبی یادداشت کنم عزیزم بابا جون تصمیم گرفت تو این چند روز تعطیلات ما خانوادم رو همراه با مادربزرگم ببره شمال این اولین سفری هست که قراره با هم بریم من خیلی خوشحالم صبح ساعت 7 راه افتادیم مامانی چشمت روز بد نبینه 1صبح فردا رسیدیم بابایی دیگه کلافه شده بود ولی خیلی جوجوی نازی هستی که اصلا مامان و اذیت نکردی جوجوی قشنگم معلومه که مثل مامان و بابا اهل تفریحم هستی خب از این بابت خیلی خوشحالم بین راه یه ترافیک سنگینی شد که متوجه شدیم جاده هراز رو بستن و فیروزکوه شلوغ شده این جاده رو هم ساعت 11 شب باز میکنن فدات شم خیلی گرم شده بود دیگه طاقتم داشت تموم میشد  بابا داشت فکر میکرد چیکار کنه تا 11 شب که یه ...
13 مرداد 1392

سفر بارداری به اراک

سلام قشنگترین جوجوی زندگیه من و بابا امروز صبح بابا صورتشو اصلاح کرد و ما حرکت کردیم به سمت اراک آخه دختر داییه بابایی دعوت کرده بود بریم خونشون ما هم با مامانی عفت و آقاجون عسگریت و عمو ها و زن عمو هات راه افتادیم .زن عمو و ثنا جون اینا اومدن تو ماشین ما آخه زن عمو یه تو راهی داره که باید پسر باشه و همبازیت میشه.توی راه من و زن عمو خیلی اذیت شدیم چون هوا هم گرم بود هم اینکه ما عقب نشسته بودیم و صندلی های عقب ضربه ها و دست اندازها شدیدتره.خلاصه رسیدیم جات خالی بود کلی حالتو پرسیدن و استراحت کردیم دختر دایی و عباس آقا یه کوچولوی نازم دارن که هنوز یک سالش نشده اسمش مهرانا خانومه ...خیلی دست و پا میزنه و میخنده ماشالا...عزیزم همه جا احساست...
13 مرداد 1392

مادر بودن

خدايا كمك كن تا بتوانيم گلهاي زندگيمان را آنطور كه تو مي پسندي پرورش دهيم.. خدايا تو را بابت اينكه من را لايق نام زيباي مادر كردي سپاسگذارم.. .     ...
13 مرداد 1392

نفس من...

  نفس مامان ...پیشیه مامان سلام اومدم تا مثل خودت پیشی بشم واست از ستاره ها بگم ... همه ی ستاره ها هم که جمع شوند ، تو نمی شوی برایم . تو گرمی ...گرم !! و همه ی دلتنگی هایم را پَر می دهی با محبتت ....!! پس بمان . باش همیشه کنارم ... ...
13 مرداد 1392